روزنوشت 23 بهمن 1389
شلام شلام!
مهمونی عصرونه ما انجام شد و در کنار خاله ها و نی نی هاشون به ما خوش گذشت
هر چند من آخرش یه کم بد اخلاق بودم
اما خوب بود
و من با دوستهای جدید آشنا شدم!
ممنون خاله ها که اومدین!
ویه خاله مهربون نیومد وباهاش قهریییمم!
نه بابا شوخی کردیم
حتما کاری براش پیش اومده بود!
وبعدش چون میخواستیم بریم خونه عمو ایمان مامان من وبابا رو فرستاد و خودش جمع و جور کرد
و اونجا بود به مزایای ماشین ظرفشویی که بابایی زحمت کشیده بود خریده بود پی برد
چون تو این چند سال همش به چشم وسیله زینتی بهش نگاه میکرد!
اما اون روز کار مامان رو راه انداخت
هرچند مامان 3 بار پشت سر هم روشنش کرد
اما خوب بود وبابایی ممنون!
ودست خاله و عمو هم درد نکنه!
واما روز جمعه خانوادگی نشستیم به خوردن صبحانه!!وهههه!چشمتون روز بد نبینه
مثل اینکه خامه خراب شده بود و مامان مسموم شد
و بابایی هم طفلک رفته بود بیرون و من ومامان تنها خونه بودیم
هرچند ماروخی اومد به دادمون برسه
اما من اصلا دوست نداشتم مامانم بیخوابه
و هی میرفتم پیشش و میزدم تو صورتش که مامان پاشو نخاب
بیا پییش من!
مامان دوسیت دارم پاشووو!
وتا بابا اومد که مامان تونست چند ساعت بخوابه
وباز هم تا شب حالش بد بود
اما چون خونه یه خانواده مهربونی از قبل دعوت بودن سعی کرد یا علی بگه وبیاد که بریم!
به من اونجا خیلی خوش گذشت وبا اسباب بازیهای مانی کلی بازی کردم
وشب خوبی بود دستشون درد نکنه!
واما امروز هم مامان همچنان مریض بود وشام رفتیم خونه مادر زینت که برای مامان آش مریضی درست کرده بود و دستش درد نکنه!
واما
از مردم مصر بگیم که به خواسته خودشون رسیدن وپیرزو شدن
وتبریک فراووون وبراشون آرزو میکنیم
که بعد از این حرکت به آزادی واقعی
دست پیدا کنننن نه اینکه آزادی های قبلیشون رو هم از دست بدن!
وبعدش تاسف بخورن!
به به! میبینم که مهمونی خوش گذشته! امیدوارم همیشه خوش باشی مهربد! بوس! اگه منظورت از اون خاله که نیومد منم من شرمنده ام.نشد. امیدوارم درک کنی.[خجالت] مامان میترا از این به بعد بیشتر به تاریخ انقضای این لبنی جات توجه کن اگه مهربد کوچولوئه خورده بود چی؟ وای وای.. خدا رحم کرده